آدامس با طعم کروکودیل

آدامس با طعم کروکودیل

برای کروکودیلی که درونم رشد کرد!
آدامس با طعم کروکودیل

آدامس با طعم کروکودیل

برای کروکودیلی که درونم رشد کرد!

صدقه سر حساسیت مربوطه ی دیشب تا الهه ی صبح بیدار بودم و عطسه می کردم و خودمو می خاروندم. و هی به خودم می گفتم پیتزا خوردنت چی بود؟!

جشن با چاشنیِ حساسیت

از آن جا که یه مدتی می شد برای خودم جشن نگرفته بودم، تصمیم گرفتم امشب برای خودم جشن بگیرم و به این فکر کردم جشن یعنی این که یک چیز خی لی خوشمزه با کالری بالا را بشینی و بدون اینکه لحظه ای به اضافه وزن آوردن فکر کنی ، یکجا بخوری. خب بستنی کاله می توانست بهترین خوردنی مورد نظر جشن باشد اما از آن جا که چند روزی هوس فست فود افتاده بود به جانمان، پیتزا را جایگزین کردیم. هر چند بعد از خوردن پیتزا نتوانستم از خوردن کاله چشم پوشی کنم. تمام پیتزایم را با اشتها و ذوق خوردم و وقتی تیکه ی آخر را تمام کردم ، عطسه های من پشت سر هم و بدون هیچ توقفی شروع شد. لب ها و چشم ها و دست هایم به شدت شروع به خارش کردند. 

بعله! من از شوق این جشن یادم رفته بود بگویم برای من ابدا آویشن و زنجبیل نریزید، حتا یک کم. از آنجا که در ادبیات آمده است هر که خربزه می خورد پای لرزش هم باید بنشیند، من هم باید پای عطسه های غفلت از سر شوق پیتزایم تا دو روز بنشینم و از سوزش و خارش همش غر بزنم.

آلان هم که این ها را می نویسم کم کم بیستا عطسه کرده ام و بینش همش به خودم غر زدم که چرا باید یادت برود این نکته ی مهم و طلایی را. همیشه باید مادرت همراهت باشد؟!

می کشی مرا حسین!

بود در قعر آتش این شعارم


خدایا من حسین را دووووووووووووووووووووووست دارم....


+ناشناس

چرا همیشه من باید حواسمو جمع کنم؟!

تا به حال کسی را بلاک نکرده بودم. کلا از این حرکت، وحشتناک بدم میاد؛ مخصوصا وقتی دلیلی برای این کار نداشته باشم و شاید تنها دلیلم این باشد که با او نمی سازم. اما یک نفر توی زندگی من همیشه وقتی می دید به توافق به با هم بودن نمی رسیدیم، می رفت و بلاکم می کرد تا دفعه ی بعد که دلش بهش زور شود و بیاید تا باز ببیند می شود با من به توافق رسید یا نه و باز هم که نمی شد... قضیه همان بود.

این بار که آمد بهم خی لی فشار وارد کرد. خودش هم اذیت شد اما فشار وارد شده به من بصورت تصاعدی زیاد می شد. آخرش هم که به نتیجه های قبل رسیدیم، ازم خواست که دیگه همو بلاک نکنیم و باهم هم کاری نداشته باشیم. من از آنجا که کلا بلاک نکرده بودم بهش گفتم من تاحالا این کار را نکردم ، اینو به خودت بگو.

کربلا که رفتم به رسم ادب همیشگیمان خواستم بهش بگویم اینجا هم یادش هستم. کاری که هر بار جای زیارتی می رفتیم برای هم انجام می دادیم. با بلاک شدنم مواجه شدم خی لی اذیت شدم. و باز یاد این افتادم چند روز دیگه میاد سراغم. مطمئن بودم  از این بابت. با خودم مبارزه کردم و بلاکش کردم . نه فقط توی تلگرام، توی همه ی اپلیکیشن های ارتباطی گوشیم بلاکش کردم. و هی به خودم گوش زد می کنم که یه وقت نری آن بلاک کنیا. برای اون هم اینجوری بهتره. تو باید حواستو جمع کنی.



درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود! آه....به اصرار خودت


علی صفری

اصلاحگرانیم

و چون به ایشان گفته شود : در زمین فساد نکنید. گوین جز این نیست که ما اصلاحگرانیم

به هوش باش! که همین ها تبهکارانند ولی نمی فهمند.


بقره/11 و 12

اول روزت را با برنامه پیش برو

از روزمرگی خوشم نمی آید ، اما از اینکه هر روزم بر حسب یه برنامه ی منظمی چیده شده باشد واقعا لذت می برم. از روز هایی که مشغله و کارهای زیادی دارم یا نه اصلا هیچ کاری ندارم اما از قبل هم برنامه ی داشتن همچین روزی را نداشتم بدم می آید. بنظرم هرچقدر هم مفید باید برود توی قسمت زباله دانی روز هایم.

از این رو دربِ اتاق اینجانب پر است از این برگه های چسب دار رنگی رنگی که از شب قبل یه برنامه ی اجمالی کوتاهی توش نوشته شده و سعی میشود که انجام شود. بیش تر هم سعی دارم اول روزم را با یک اتفاقی برنامه بریزم که حتما انجام شود. چون اگر اول روز به برنامه ای که ریختم عمل کنم ناخودآگاه به برنامه های دیگر هم عمل می کنم یا نه اگرم نشد که عمل کنم یک حسی هست که راضیم نگه دارد که زیاد هم بی برنامه امروز را نگذرانده باشم. و آن برنامه طوری باشد که بیشترین و  بهترین انرژی را به من بدهد، آن وقت است که بدترین اتفاق ها نمی تواند به اندازه زیاد و قابل توجهی روی من اثر منفی بذارد.

و بنظرم چی بهتر از ورزش، آن هم در اول صبح. تقریبا یک سال ورزش کردن اول صبح را به صورت مدام صدر برنامه ی هر روزم گذاشتم اما باور کنید چیزی که در پیاده روی آن هم با یک هم قدمِ خوب و مثبت نگر هست، که در خوابیدن نیست.

هرچند که من هنوز تعلق خاطر زیادی به خواب دارم ، اما حاضرم بخاطر این انرژی از خوابم بزنم.

حالا قرار است پیاده روی و بعد هم ورزش یک برنامه ی ثابت روز هایم باشد، اینجوری هر روزم با برنامه شروع می شود. میشود گفت دارم کم کم آدم می شوم. 

وقتی از خودم راضیم، حس می کنم دارم از زمینی که خوردم بلند می شم.

من؟! تنبل؟!نــــــه.خواب رو دوست دارم

قرار گذاشتیم از فردا ساعت هشت صبح نیم ساعت الی یک ساعت بریم پیدا روی بعد بریم سر کار و زندگیمون....من از آلان عزا گرفتم چطوری صبح یه ساعت زودتر بلند بشم.

شلخته ست

گاهی پیدا کردن احساساتم، شبیه پیدا کردن گیره ی سر توی یک کیف شلوغه. میخوایش، دست می کنی تو کیف و  هی می گردی، هی می گردی. اغلب پیداش نمی کنی. پس مجبور میشی جلوی طرف همه ی کیف رو خالی کنی روی زمین، بعد با اضطراب از توی اون همه وسیله پیداش می کنی. بلند میشی که وایسی تا به طرف نشونش بدی، طرف از دیدن این همه بهم ریختگی و اضطرار میزاره میره. و اون گیره رو اصلا نمی بینه.

یه وقت هایی هم نشون دادن احساسات درست و بجا در مقابل دیگران، همینجوریه.شلخته ست.

سخت ترینش، قهره

مامان ها تقی به توقی میخوره ناراحت میشن

برای آدمم سخت ترین تنبیه ها رو در نظر می گیرند.

انتخاب

سخت ترین تصمیمه.