حاجی میگه کجا میخوای بری ؟ امنیت نداره الان
میگم : بابا میخوام برم کربلا سنگم بیاد میرم
میگه : پسره دیوانه الان یه هفته است الانبار و الرمادی هی دست به دست میشه
میگم : بابا من با الرمادی و الانبار و ... کار ندارم من میخوام برم کربلا
میگه : شب قدره شلوغه عملیات انتحاری میکنن کشته میشی
میگم : چی بهتر از این
نگاه میکنه به مادرم میگه : پسره پاک عقلش ر از دست داده شانس بیاریم قاسم سلیمانی ر نبینه اونجا بره با داعشیا بجنگه . میدونم ته دلش راضیه ولی درک میکنم که پدره
اندر مصایب سفر کربلا (قسمت اول)