آدامس با طعم کروکودیل

آدامس با طعم کروکودیل

برای کروکودیلی که درونم رشد کرد!
آدامس با طعم کروکودیل

آدامس با طعم کروکودیل

برای کروکودیلی که درونم رشد کرد!

من از اینکه اتاقم را تقسیم کرده ام ، خوش حالم!


شاید باورتان نشود اما من تقریبا یک هفته است خلوتم، اتاقم را با آن ها تقسیم کرده ام. درست است اولش کلی غر سرتان زدم که من اتاقم را نمی خواهم با هیچ کسی تقسیم کنم حتا برادر زاده های دوقلوی عزیز تر از جانم. اما آلان باید بگویم که به این فکر می کنم که قرار است فردا شب دیگر پیشم نخوابند و توی اتاقم سر و صدا نکنند غمم می گیرد.دیگر این اتاق را دوست ندارم. واقعا دیگر بدون آن ها این اتاق را دوست ندارم. 

تمام سعیم را کردم تا امشب هم مهلت بگیرم که کنارم ، توی اتاقم وول بخورند و بخوابند و هی صدایم کنند عمه، عمه یه فیلم بذار ببینیم دیگه. یا با دقلک بازی های منحصر به فردشون من را بخندانند و وقتی از درد کلافه می شوم همه ی کار هایم را بکنند . یا وقتی خسته ام مشت و مالم بدهند. وقتی هم که بهترم باهام کشتی بگیرند.

غمگینم. چون می دانم فردا شب که بروند دلم می پوسد، هی راه می روم و غر می زنم که چقدر جایشان خالی ست. 

من از این که اتاقم را با آن ها قسمت کردم خی لی خی لی هم خوش حالم و دلم می خواهد این تقسیم بیشتر ادامه پیدا کند. همین!



پیوست به این پست می خواهی در اتاقم بخوابی؟!؟!


کلمات رو جدی گرفتم یا واقعا جدی هستند؟!


علی بهم می گه مگه می شه یه نفر بخاطر نوشته هایی که خودش نوشته و حالا به دلایلی نیست انقدر ناراحت باشه؟! 

می گم خی لی بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو کنی.

می گه اگه انقدر ارزشمند هستند چرا توی فایلی نمی نویسی و سیوش نمی کنی!؟ چرا تو دفترت نمی نویسی؟! بهش میگم اگه وبلاگ آدم یهو نره رو هوا، تا مدت ها بعد از زندگی و مردن تو ، نوشته هات هستند. حتا وقتی تو نباشی، حتا اگه کسی نخوونه. وبلاگ شبیهِ یه سرپناهه برای نوشته هایی که آواره اند....آوره اند چون کسی نمی خواد بشنودشون یا اگه بشنودشون کاری جز آه و ناله و هزار جور دری وری دیگه نمیکنه. آوره اند چون جایی ندارند بمونند و بمونند و بمونند. پس اگه وبلاگی سیستمش واقعا اونقدر مطمئن باشه و نپره، جای امن تری برای این کلمات آواره ست.....

می خنده می گه چقدر کلمات و جدی گرفتی.


من باب پست قبل


من مال گروهی که توش فحش مزخرف بدن و به اینجور جوکای خاله زنکی بخندن نیستم. غیبت از دم تا دمشون رو بکنن نیستم. نمیگم اصلا غیبت نمی کنم اما حداقل اگه یه غیبت بکنم غیبتی می کنم که به مجازاتی که قراره خدا برام بذاره بیارزه ، حداقل خنک شم، اروم شم. بعد نه غیبتی که کلی فحش توشه و کنارشم کلی تهمت که مثلا چی. بچه ها بیاین بخندیم.

من ادم اینجور چیزا نیستم.

پاستوریزه شاید نباشم اما اینجوری بودن رو نمی توونم یاد بگیرم.

من مال این گروه نیستم.

پس:

لفت د گروپ....


یه جای کار....

امروز از صبح یکی از بچه های قدیمی توی تلگرام یه گروه درست کرده که همه ی دختر های قدیمی رو دور خودش جمع کرده. کسایی که قیافه شون هم از ذهنم پاک شده و باید یه هفته تمام فکر کنم که مهسا کدوم یکی از اون دخترا بود که انقدر هم خوب منو میشناسه و من حتا نمی دونم کیه. فقط می دونم رشته اش اونموقع ریاضی بود. از اون جایی که تجربی و ریاضی ها خی لی باهم قاطی بودند ، همه هم رو میشناختن. 

دبیرستان دوره ی خوبی بود. الان به این فکر می کنم که من وقتی مستر زمانی استادمون بود عاشق عربی شدم و دلم خواست مترجمی عربی بخوونمو از اونجا هم برم ادبیات عرب بخوونم. یادم میاد استاد از یوسفی تعریف می کرد و می گفت باید توی عربی اونو الگوی خودمون قرار بدیم و هر مشکلی داریم باید از اون بپرسیم. نمی دونم چرا اما خیلی بهم برخورد. چون ادعا عشق عربی داشتم. خودم و به تنهایی کشتم تا توی کنکور عربیمو بیشتر از همه بزنم. با اینکه درس تخصصی نبود. که تونستم بزنم.

القصه یه گروه تشکیل دادن که ادمو پرت می کنه توی خاطراتی که سالیان ساله ازشون دور شده و حتا سعی نکردی به یادشون بیاری....

همه هم دماغ هشون عمل کرده و فقط میشه از روی اسماشون فهمید کی به کین یا نهایتا با دادن نشونی یادت بیفته اینا کین. عوض شدن. یجور دیگه شدن. 

توی این گروه بودن حس دبیرستان رو بهم برگردونده.... همونجوری شر و شیطون و کله خر.

پس چرا من انقدر عوض شدم؟!؟!

در کنار شیطون بودنم محتاط شدم.