ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
اگر آن همه لوس نبودم، اصلا گریه نمی کردم. چه می دانستم بیخودی اشک خرج می کنم. چه می دانستم بعدها چقدر آن را کم می آورم. عجیب نیست؟! توی یک لحظه ، درست یک لحظه، انگار می ایسیتی و پشت سرت را نگاه می کنی.یک دفعه متوجه می شوی دوازده سال است گریه نکرده ای. دوازده سال است اشک را کم داری و خی لی چیز های دیگر را هم. عجیب نیست؟!
_کتاب انگار گفته بودی لیلی / سپیده شاملو_
Illustrator : by magggestic
به من گفت : چه موهای قشنگی داری. می توونی روش بشینی؟!
گفتم : بله، اگر بخواهم.
_با کفش های دیگران راه برو_
کنار مادر آمد، اما او هنوز گریه می کرد و این چیزی نبود که من انتظارش را داشتم. اندوه به جای شادی.
_با کفش های دیگران راه برو_
چیزی که فهمیدم این بود که اگر مردم از تو انتظار شجاعت دارند، وانمود کن شجاع هستی، حتی زمانی که ترس تا مغز استخوانت نفوذ کرده بود.
_با کفش های دیگران راه برو_