گفت بذار چایی بریزم بیارم بخوریم بعد بذار و برو. چرا همیشه برای رفتن انقدر عجله داری؟! به این فکر کردم راست می گوید. چرا برای رفتن این همه عجله دارم؟! این جور وقت ها آدم با خودش زندگی و خاطراتش را مرور می کند تا به جوابش برسد.
چایی را آورد، توی یک فنجان گل سرخی. از همان فنجان ها که من دلم برایشان غش می رود و از دیدنشان به وجد می آیم. یک قلوب از چایی خوردم. یادم آمد که از کجا برای رفتن عجله کردم. از آن وقتی که تو با عجله ترکم کردی و فرصتی ندادی تا کلمه ی خداحافظت رو به حرف "ت" برسانم. از همان وقت یاد گرفتم زودتر ترک کنم، قبل از این که زودتر ترک بشوم. این روی من ماند و من همچنان همه چیز و همه کس را زودتر از موعد ترک می کنم که نکند یک بار دیگر کسی مثل تو ....